تقی تاجیک ۱۶ سال داشت که جامه رزم به تن میکند و به جبهه میرود. او که خوب میدانسته ممکن است این سفر بیبازگشت باشد یا در دام بعثیها گرفتار شود، حضور در منطقهای پرخطر را میپذیرد و ارتفاعات صعبالعبور ۴۰۲ سومار، منزلگاه او و همرزمانش میشود؛ منطقهای که رمضان، برادر بزرگتر تقی که خود، فرمانده محور مخابرات بوده، گذران یک شب در آنجا را سخت و ترسناک میخواند.
رمضان، نامه خلاصی برادر از آن منطقه مرگآور را شبی به دست برادر میدهد و واکنش عجیب تقی و پاره کردن نامه دربرابر دیدگان حیرتزده سایر همرزمان، او را نیز حیرتزده میکند.
تقی که در سال ۶۷، جوان بیست ودوسالهای شده بود، پس از عملیات مرصاد در چنگال بعثیها گرفتار میشود و مُهر اسارت بر پیشانیاش میخورد، اما قصه این دلاورمرد به همینجا ختم نمیشود.
او بهخاطر اعتراضی کوچک در دوران اسارت، توسط بعثیها شکنجه شده و سرانجام به شهادت میرسد. بهمناسبت سالروز بازگشت آزادگان، با رمضان تاجیک، برادر تقی و مریم محمدی، مادر او که از ساکنان محله شاهدِ قاسمآباد هستند و همچنین یکی از همرزمانش، درباره این شهید گفتگو کردیم.
از تقی یک سال بزرگتر است، اما سه سال پس از او به جبهه رفته است. از وقتی رمضان پا به جبهه میگذارد، تلاش میکند تقی را از ادامه مبارزه منصرف کند، اما موفق نمیشود. میگوید: «۱۹ اسفند سال ۶۱ بود که تقی بالاخره پدر و مادرمان را راضی کرد تا به جبهه برود و بهعنوان نیروی بسیجی ازطریق پایگاه ناحیه ۶ سلمان اعزام شد.
من دو سال بعد از او، ازطریق سپاه اعزام شدم و فرمانده محور مخابرات بودم. وقتی به آنجا رفتم، فهمیدم که تقی در دل جبهه هم بهخاطر اخلاقش، همه را جذب خود کرده و گروه بیستوچندنفرهای تشکیل داده است.
بارها خواستم با روشهای مختلف، او را به خانه برگردانم؛ چون منطقهای که او خدمت میکرد، از لحاظ محیطی و استراتژیکی بسیار پرخطر بود و بروز هر اتفاقی را میشد تصور کرد، اما نشد. یکبار در اواخر خدمتش، نامه برگشت دائمی و پایان خدمتش را به او دادم. برای گرفتن آن نامه، خیلی زحمت کشیده بودم. همرزمانش شاهد گفتگوی ما بودند.
او نامه را از دست من گرفت و گفت: «نامردی است وسط این میدان، دوستانم را تنها بگذارم» و نامه را پاره کرد. این کار او به همرزمانش قوت قلب زیادی داد. این را از حالت نگاهشان میشد فهمید.
آن شب تا صبح، پلک روی هم نگذاشتم. با خودم فکر میکردم تقی با اینهمه حیوان درنده و خزنده خطرناک در آن مکان و نبود غذای گرم و امکانات، چرا حاضر نشد برگردد و امروز فهمیدهام که جز عشق حقیقی و اعتقاد راسخ به راهی که انتخاب کرده بود، موضوع دیگری درمیان نبوده است.»
مریم محمدی هفتادوششساله که هنوز خاطرات پسر شهیدش را از یاد نبرده است، میگوید: «پسرم همیشه به فکر همه بود جز خودش. پدرش در سردخانه میوه کار میکرد و تقی، گاهی با اجازه پدرش و از سهمیه او، برای بسیجیها جعبه میوه میبرد و با اینکه وضعیت معیشتی خودمان خوب نبود، گاهی با اجازه من، آذوقه خانه را برای بسیجیها میبرد. وقتی میخواست به جبهه برود، به او گفتم مادرجان نرو! جواب داد: مادر! من نروم، او نرود، چه کسی برود؟»
رمضان که دورادور در جریان اوضاعواحوال برادرش در جبهه بوده، درباره نحوه اسارت او اینطور میگوید: «تقی در تکاور هوابرد شیراز خدمت میکرد و در عملیاتهای مختلفی مثل والفجر مقدماتی و کربلای ۶ هم حضور داشت. عملیات مرصاد در سال ۶۷، آخرین عملیاتی بود که تقی در آن شرکت کرد.
او درکنار فرمانده و چند نفر دیگر تا آخرین لحظه و با همه توان، مقابله کرد تا اینکه اسیر شد. خبر این موضوع بلافاصله به من رسید و تا حدود هفت ماه از او هیچ اطلاعی نداشتم. مدتی بعد ازطریق ماهواره ارتش، در میان اسرا شناسایی و مشخص شد که او پس از اسارت به سولهای که مقر تانکهای دشمن بوده است، به یکی از اردوگاههای تکریت، منتقل شده است. بعداز آن، دیگر خبری از او نداشتیم.»
مدتی میگذرد و رمضان به تهران احضار و دلهره عجیبی بر فضای خانه حاکم میشود؛ «وقتی به تهران رفتم، مدارکی را که مهر و امضای صلیبسرخ جهانی را داشت، به من دادند؛ مدارکی که نشان میداد تقی در بیمارستان بر اثر خونریزی داخلی و دهان، شهید شده است.
بعدها که موضوع را پیگیری کردم، فهمیدم او به کتکها و حملهها و شکنجههای بعثیها اعتراض کرده، آنها هم او را تا مرز مرگ کتک زدهاند. چون حالش وخیم میشود، فوری به بیمارستان منتقل میشود. خواست خدا بوده که زمان شهادت تقی، سروکله یکی از نمایندگان صلیبسرخ پیدا شود، وگرنه تقی را مخفیانه در گودالی خاک میکردند و مثل خیلی از اسرا و مفقودالاثرها، ما برای همیشه از سرنوشت او بیاطلاع میماندیم. بعد هم که به دستور نماینده صلیبسرخ در کاظمین به خاک سپرده میشود.»
سختی آن روزها بر دل مادر سنگینی میکند و در ادامه سخنان پسرش میگوید: «شوهرم بعد از شهادت تقی، عقلش را از دست داد و بعد از هشت سال زمینگیر شدن، فوت کرد. از خود من هم چیزی نماند. بعد از شنیدن خبر شهادتش با اینکه جنازهاش را نیاوردند، تشییعجنازهای نمادین برگزار کردیم و مراسم ختم گرفتیم و در کال زرکش، نزدیکترین جا به محل زندگیمان، برایش مزار خریدیم، اما نمیدانستیم که یک روز اسکلت صحیحوسالمش، از کاظمین برمیگردد.»
مادر خیلی صبوری میکند تا خود را رنجور نشان ندهد و به وصیت فرزند عمل کند؛ «هروقت میآمد، به من میگفت مادرجان! اگر شهید شدم، مبادا گریه و شیون کنی. اینطوری آبروی من میرود و دشمن هم شاد میشود.»
حاجخانم محمدی درباره ماجرای بازگشت پیکر پسرش به وطن میگوید: «۱۰ سال بعد از آن ماجرا، رهبری دستور دادند تمام شهدایی که در عراق به خاک سپرده شدهاند، نبش قبر شوند و به میهن برگردند. پیکر تقی هم درحالیکه اسکلتش سالم بود، برگشت. یکبار دیگر برای او تشییعجنازه گرفتیم و او را در همان مزاری که برایش خریده بودیم، به خاک سپردیم.»
او میگوید: «من پسرم را در راه خدا دادم. همسرم بهخاطر او هشت سال مریض و زمینگیر شد. خودم هم سوختم و ساختم و چندبار قلبم را جراحی کردم، اما هیچوقت از کسی، طلب نداشته و نداریم. خیلیها اعتراض میکنند که به خانواده شهدا رسیدگی زیادی میشود، اما اینطور نیست و بهعنوان سند باید به شما بگویم که ما هنوز مستاجریم.»
۲۱ ماه درکنار هم و در یک مکان، نهتنها همرزم که بهگفته خودش، دو یار غار و رفیق شفیق بودهاند. روزگاری که بشیر بیات، دوست تهرانی شهید تقی تاجیک، آن را جزو بهترین دوران عمرش میداند؛ «من و تقی پیش از اسارت، ۲۱ ماه با هم، همسنگر بودیم و جزو تیپ هوابرد شیراز و از نیروهای خمپارهانداز ۱۲۰.
در این ۲۱ ماه زندگی با تقی، کارهایی از او دیدم که هیچوقت از ذهنم نمیرود؛ یک نمونهاش این بود که در بین گروه بیستوچهارنفره ما که خیلی با هم صمیمی و رفیق بودیم، گاهی برای موضوعی پیشپاافتاده، اختلافنظر پیش میآمد. تقی با آن سنوسال کم، پادرمیانی میکرد و قضیه را فیصله میداد، طوریکه رفاقت بچهها حتی بهتر از قبل میشد.»
شهید تقی تاجیک و بشیر بیات، همیشه و همهجا با هم بودند تا اینکه یک اتفاق، سبب شد بین آنها جدایی بیفتد. بیات در اینباره میگوید: «من و تقی در عملیات مرصاد تا آخرین لحظه ایستادگی کردیم. فرمانده هم درکنارمان بود؛ چون فرار نکردیم، اسیر شدیم.
پس از اسارت، بعثیها ما سه نفر و تعداد زیاد دیگری را که حدود ۲۰۰ نفر بودیم، به سولهای تنگ و تاریک بردند. گاهی برای هزارو ۵۰۰ آدم گرسنه و تشنه، پس از چند روز، یک تکهنان شبیه نان باگت خشک و کپکزده پرت میکردند که به خیلیها نمیرسید و گرسنه میماندند.
بعد از ۱۵ روز، تعدادی از اسرا به شهر تکریت منتقل شدند که من هم جزو آنها بودم، اما تقی را نگه داشتند و ۲ ماه و ۱۵ روز بعد او را به تکریت آوردند. از روز جدایی در سوله، دیگر من تقی را ندیدم؛ چون پادگانهایمان هم یکی نبود. بعدها از بچهها شنیدم که او را شهید کردهاند.
رسم ما در اردوگاه این بود که هروقت یکی از ما بهخاطر شکنجه بعثیهای ازخدابیخبر یا بیماری شهید میشد، با هزینهای که سازمان جهانی صلیبسرخ برای اسرا درنظر گرفته بود و ما هم برای این روزها پسانداز میکردیم، مراسم ختمی میگرفتیم. وقتی فهمیدم تقی شهید شده است و پیکر او را در کاظمین دفن کردهاند، برایش مراسم گرفتیم.
در این سالها از خانوادهاش خبری نداشتم تا اینکه اردیبهشت امسال به دیدار آنها رفتم. در آن دیدار، مادر تقی با من درست مثل پسر شهیدش رفتار کرد. این را زمانی فهمیدم که دیدم در خیابان، منتظر آمدنم ایستاده، مثل زمانی که تقی میخواست به مرخصی بیاید و او از روز قبل به راهآهن میرفت و منتظرش میماند.»
شهید تقی تاجیک از نظر همرزمش بشیر بیات، یک ابرقهرمان است؛ «برای این حرفم، دلیل دارم. یک روز آقارمضان، برادر تقی که در جبهه و در مخابرات، مسئولیت داشت، با خوشحالی پیش تقی آمد. نامهای را به او داد و گفت من کلی دوندگی کردم و نامهای را از فرماندهان ارشد گرفتم تا تو فعلا به خانه برگردی.
ناگهان تقی ابروهایش را درهم کشید و نامه را پاره کرد و رو به برادرش گفت در این شرایط، نامردی است که من رفقایم را تنها بگذارم و کار من هنوز تمام نشده است. او بهراحتی میتوانست برود و با آسایش زندگی کند، اما ترجیح داد در آن ارتفاعات بیآبوعلف، در میان مار و عقرب در کنار ما باشد. او آخر مرام و معرفت بود. بهخاطر همین کارها و روحیاتش بود که همه دوستش داشتند.»
* این گزارش چهارشنبه، ۲۷ مرداد ۹۵ در شماره ۲۰۸ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.